حسام الدین شفیعیان



روزی مردی رازی داشت که در آن گنجهایی نهفته بود.

مرد داشت با خود زمزمه میکرد که من گنجهایی دارم ناتمام شدنی.

که کسی از رد شدن صدای او را از پنجره بشنید.

سریع رفت پیش شخصی دیگر گفت فلانی گنج زیاد دارد.

و آن شخص به شخص دیگر.

پس گفتند فلانی فقیر نیست.

تا این گوش به گوش رسیدن به عده ای رسید که بودن.

و در حالی که به فقر آن شخص آگاه بودن چند بار در بین راه کاسه آشی که به او میخواست برسد را هم یده بودند.

که دیگر خبر دار شدند فرد مال دار است.

کمین کشیدند. تا او بیرون رود روندو مال را بربایند.

شخص از خانه خارج شد و ان وارد خانه شدند هر چه گشتند مالی را پیدا نکردند جز یه زیلو خشک که آن را هم برداشتند.

ولی باز هم زمین را با بیلی کندندو و با ابزاری دیگر اما مال را پیدا نکردند تا اینکه از عصبانیت دیوار آن خانه را خراب کردند چون به خشم آمده بودند.

مرد فقیر که در گوشه ای دارویی برای رفع دندان دردش داشت.گذاشته بود. آنها فکر کردند که این دارو ممکنست گران باشد آن را هم ورداشتند.

مرد فقیر به خانه آمد دید ای دل غافل همه چیز از بد بدتر شده.

با خود زمزمه کرد ای ان نادان من که چیزی نداشتم تا با خود ببرید به همین میزان فقر من هم رحم نکردید.

مرد فقیر که بی زن فرزند بود گوشه ای نشست و کسی نبود که به او رسد و برایش درمان درد کند.

یا برایش  زمین را درست کند.خود تلاش کرد با دست خاک ها را ریخت روی آن کندگی. و دیوار نیمه خراب را رویش همان لباس بلند روی لباسش را گذاشت.

تا اینکه گفت من آن گنج را در درون خودم دارم.

که ی که هنوز در آنجا پشت پنجره بر احوال او ناظر بود .رفتو سریع گفت آن مرد گنج را درون لباسش مخفی میکند.

باید جوری در بین ان دیگر خبردار برسانیم که اگر کسی بر آن خانه حمله کند به ی سربازان شهر خبر دارندو او را میگیرند.

رئیس ان گفت نه باید جوری جلوه دهیم که هر که چون لباس او برتن دارد.بیاید بیماری بدی دارد که دست بر لباس او زنند به آن دچار شوند تا خود دست بر لباس جیب برده گنج که حتما اسکناس ها یا نسخه ای خطی یا هر چیز گرانبهاست بیم.

چو افتاد که مرد فقیر بیماری شپش یا نوعی بیماری دارد که واگیر آن حتی از دست زدن در هنگام سلام برخورد با لباس اوست حاصل شود و ان دیگر این را شنیدند ترسیدند.

تا ان بر او حمله بردند و لباس او را گشتند جیب هایش را باز مالی نیافتند تا ضربه ای بر او زدند. مرد فقیر نالان افتاد.

و گفت بالاخره ای ان نابخرد و نادان آن گنج در درون من مغز من است که با حاصل علم آن را کسب کرده ام بدرد شما میخورد از آن به شما بدهم؟

ان گفتند پیشکش خودت ما دانا هستیم نیاز به گنج تو نیست.

مرد  فقیر گفت اما یکی از آن را همانگونه که میروید بشنوید.

ان گوشهایشان را گرفتند.

مرد فقیر گفت کمی جلوتر چاله ای هست.

که در آن می افتید

ی که دست را ضعیف بر گوش خود نهاده بود شنید گفت جلوتر چاله هست.

برگردید.

مرد فقیر گفت. دیدید نادان هستید

چگونه دانا میپندارید خود را و نمیدانید این راهی که جلوی چشمانتان هست. راهیست که چشم آن را مبیند و کوچه پس کوچه ندارد اما باز ترسیدید.

آن راهی که میروید چاله دارد و در آن می افتید.

ان نادان دنبال او کردند از خشم نادانی.

و مرد فقیر را گرفتندو زدند آنقدر که حال او وخیم شد.

اما با همان دانش خود راه درمان خود را پیدا کرد و از آن دارویی که ساخت خوردو سالم گشت.

و ان به همان بیماری هایی که به او نسبت دادند دچار شدند و برای راه درمان غرور کردند نزد مرد فقیر نیامدند تا بر همان بیماری شدت آن و خسیسی در نرفتن پیش حکیمی،طبیبی  مردند.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

aleshanee یک نقد متخصص طب فیزیکی و توانبخشی در غرب تهران | دکتر شریف نجفی وبگاه شخصی علیرضا چهره سا شهر دخترا خرید اینترنتی مطالب اینترنتی احمد شیری NO BIMARI agency